فاطیما عروسک خالهفاطیما عروسک خاله، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

فاطيما همه اميد من

ني ني ناز و خوش اخلاق من

                                             فاطيما جونم توي اين تعطيلي چند روزه عيد فطر خيلي پيشمون بودي و ماهم حسابي از وجودت بهره مند شديم و خلاصه ديگه كيف كرديم اينم عكساي جديد دخملي  اين لباس خيليييييييي بهت مياد مثل ماه ميشي ..اينجا روز عيد فطره داريم ميريم پارك يا همون ددي خودت  و بعد اومديم خونه و تو هم خيلي خوش اخلاق شده بودي اين عكسا مال هشت مرداده : اين لباس رو مامان الهه موقع برگشت از پارك برات خريد .برات بزرگ بود ولي خيلي بهت اومد : ...
12 مرداد 1393

فاطيماي شيطون من

عزيز دلم فاطيما جونم با اينكه تا همين ديشب هم كنارم بودي خيلي خيلي دلم برات تنگ شده خوشگل خاله. ديروز خيلي ناز شده بودي و البته خيلي هم شيطون و بلا...اصلا انگار ديروز كلي بزرگتر شده بودي!!  تازگيا انقدر عسل شدي كه وقتي پيشموني يهويي يه سري حركات غير ارادي ازمون سر ميزنه ...مثلا لپت رو محكم ميكشيم ...يا ازون بوسهاي آبدار آبدار بهت ميچسبونيم ... يا گازت ميگيريم... اصلا آدم يه جورايي ميخواد قشنگ بخوردت ..خوردن به معناي واقعي..باور كن آدم دست خودش نيست ..اگه اذيتت ميكنيم ببخش خاله جون عزيز خاله تازگيا خيلي حيلي شيطون شدي ...مثلا وقتي ميخوايم پوشكتو عوض كنيم كلي اين ور و اون ور ميشي و اصلا اجازه نميدي... وقتي ميزاريمت تو...
5 مرداد 1393

اندر احوالات فاطيما خانوم

فاطيماي عزيزم 04/28 واكسن 4 ماهگيشو زد و بعد هم اومد خونه ما ...ما هم كه خيلي دلمون براش تنگ شده بود ديگه حسابي دلي از عزا در آورديم !!!  ولي خاله جون تا شب همينطور نق زدي و گريه كردي نميدونيم به خاطر درد واكسنت بود يا چيز ديگه .چند بار هم تب كردي ..خيلي هم بد خواب شده بودي و تا ميخوابيدي زود بيدار ميشدي...4 صبح خوابيدي و خيلي گريه كردي و پدر هممونم در آوردي!! ولي فداي سرت عزيزم ...انقدر برامون عزيزي كه همه چيزت برامون شيرينه ...تازگيا انقدر خوردني شدي كه مثل هلو ميخوام بخورمت ..كاشكي ميشد خوردت ....اينم جديدترين عكسات در آغاز 4 ماهگي : الهي فدات بشم عاشق اين عكستم ...اجازه ميدي بخورمت ؟؟؟   ...
2 مرداد 1393

4 ماهگيت مبارك

فاطيما جوني من امروز 4 ماهه شد ...4 ماهگيت مبارك عزيزم  الان كه دارم اين پست رو ميزارم خونه ما نيستي و خيلي هم دلم برات تنگ شده ...دوست دارم هر لحظه كنارم باشي و فقط نگاهت كنم و از شيرين كاريهات لذت ببرم... عشق خاله ميخوام فعاليتهاي جديدتو برات بنويسم : تازگيا وقتي ببيني كسي خوراكي يا غذايي رو ميخوره كلي ذوق ميكني و دست و پاهاتو تكون ميدي و دلت ميخواد ازون غذا يا خوراكي بهت بديم . دو شب پيش كه خونه ما بودي مامانم بهت كمي موز و آلو و انگور و اب هندونه داد كه خيلييييي هم دوست داشتي ...مخصوصا آلو رو ..دست مامان بزرگ رو نگه داشته بودي و آلو رو ميك ميزدي...حالا بخور كي نخور  به بابا و مامانت خيلي علاقه پيدا...
27 تير 1393

امشب را قدر بدانيم ...

خداي عزيزم... امشب... همان شبي كه بهترين ماهش خواندي... همان شبي كه فرشتگانت را با بندگانت همنشين نمودي در همان شبي كه دلها بي قرار توست با تو حرفها دارم ... امشب در دلم غوغايي ست و تمام وجودم عبوديت تو را فرياد خواهند زد ...امشب ميخواهم با همه وجودم تو را بخواهم تو را صدا كنم و براي همه ملتمسان درگاهت آرزو كنم تا گوشه اي از نگاه مهربانت را سايه بان دلهايشان كني ... خدايا از تو ميخواهم امشب به چشم انتظاري چشم انتظاران پايان دهي ..آمين خداي من خودت به حق اين شبهاي عزيز به كودكان بي گناه و بي پناه فلسطين عنايتي بفرما و همه آنها را از چنگال ظلم و ستم رهايي بخش ...آمين  ...
25 تير 1393

ماه رمضان امسال و وجود قشنگ تو

فاطيماي عزيزم پارسال همين روزها بود كه متوجه شديم قدمهاي كوچيكتو توي دل مامان گذاشتي ...يادم هست دو روز قبل از ماه رمضون بود ..من سر كار بودم ...اون روز البته اگه خدا قبول كنه من روزه گرفته بودم ...محل كارم مشغول كار بودم كه مامان بهم زنگ زد ..گريه ميكرد گفت مهديه يه چيزي بگم باور نميكني؟؟ جواب آزمايش الهه  مثبته ...الهه حامله ست ...واي خدا اين به معني برآورده شدن آرزوي چندين و چند ساله من بود ...باور نميكردم فكر ميكردم دارم خواب ميبينم ..آخه توي اون مدت هفت و سال و خرده اي هزار بار ازين خوابها ديده بودم ولي هرگز فكر نميكردم كه روزي روياي من به حقيقت پيوند بخوره ..فقط دلم ميخواست از خوشحالي جيغ بزنم فرياد بزنم ولي چون همكارا و رئيس او...
23 تير 1393

شيرين عسل من

دو روز پيش كه جمعه بود قرار بود افطاري بريم پارك كه مامان الهه زنگ زد گفت ميخوايم بيايم خونتون ..مام همه خوشحال شديم و پارك رفتن رو فراموش كرديم ..وقتي اومدي باور نميكردم چه قند عسلي شده باشي ...خيليييييييي ناز و تپل و خوردني شده بودي ....چيزي كه خيلي جالبه اينه كه وقتي بعد از سه چهار روز مياي خونمون و نگاهت براي اولين بار به ماها ميفته با تعجب به همه نگاه ميكني و تا يه مدتي خنده اصلا تو كارت نيست ولي كم كم يخت آب ميشه خاله جون و كلي به همه ميخندي و باهامون بازي ميكني اينم عكساي روز جمعه كه مثل ماه شدي عزيزم : عزيز خاله حالت خوب بود ولي يهويي نفهميديم چي شد شروع كردي به نق زدن بعدشم گريه كردن اونم گريه هاي خ...
22 تير 1393

عصر يك روز جمعه ...

ديروز جمعه بود و تو خونه ما بودي ...من هم كه فارغ از هر چي امتحان بودم حسابي باهات بازي كردم و بوست كردم و خلاصه خوررردمت ..عصر هم كه رفتي حمام و بعدشم با خاله فرزانه رفتيم حياط و  اين عكسارو ازت گرفتيم خداروشكر سر حال بودي و عكساي خوبي از آب در اومد : الهي قربون شلوار خوشگلت برم ...ماماني برات اين شلوار رو دوخته .. خيلي با نمكه ...   من دارم ميرم بيرون كسي نميخواد با من بياد؟؟؟         ...
8 تير 1393