فاطیما عروسک خالهفاطیما عروسک خاله، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

فاطيما همه اميد من

اولين گردش تو خيابون

ظهر روز 5 شنبه هفته قبل كه از سر كار اومدم خونه ديدم بلللله فاطيما جونم اومده خونمون خلاصه كلي ذوق كردم و تا عصر هر چي بيدار بودي باهات بازي كردم عصر هم با مامان بزرگ و ماماني و دايي محمد با هم رفتيم بيرون خريد ... تو با تعجب بيرون رو نگاه ميكردي و با اينكه تازه از خواب بيدار شده بودي ولي توي راه با تكونهاي كالسكه دوباره خوابت برد ..بعد هم بستني قيفي خريديم و من دور از چشم همه كمي بهت بستني دادم البته خب يه كمي از كمي بيشتر بعد كه مامان الهه فهميد كلي دعوام كرد و شروع كرد به نصيحت كردن كه آخه مگه آدم به بچه سه ماهه بستني ميده؟؟؟ ..منم تا نيمه شب عذاب وجدان داشتم   ..خلاصه خاله جون منو ببخش ..آخه خودت خيلي دوست داشتي ...دستمو نگ...
8 تير 1393

ديروز سال 1360 ....امروز سال 1393

واقعا زمان چقدر زود ميگذره ..همه مادرا روزي نوزاد بودن و همه دنيا و عشق مادراشون ...كم كم همون نوزادا بزرگ ميشن مادر ميشن و بچه هاشون ميشن همه دنيا و عشقشون ... ببين چرخش روزگارو ... از وقتي لباس بچگياي مامان الهه رو توي خونمون ديدم به فكرم رسيد كه يه عكس ازت بگيرم با همون ژست و با همون نگاه ...صبر كردم تا تو هم به سه ماهگي برسي و بشي هم سن مامانت توي اين عكس، كه بتونم اين عكس رو ازت بگيرم .... توي چند تا عكسي كه ازت گرفتم اين يكي از نظر شباهت از همه نزديكتر به عكس مامان بود .دست مامان گلم درد نكنه كه اين لباس رو بعد از گذشت 33 سال هنوز بادگاري نگه داشته ...     سال 1360 مامان فاطيما در سن 3 ماهگي  ...
4 تير 1393

آخرین امتحان

خب خاله جون  امروز من آخرین امتحانم رو توی ترم 6 دادم ...دیگه فعلا یه مدتی راحتم ..البته تصمیم دارم ترم تابستونی بگیرم تا زودتر واحدام پاس بشن ... عزیز دلم دیگه هر موقع اومدی خونمون با خیال راحت میام کنارت باهات بازی میکنم ...آخه این چند ماهه به خاطر این امتحانات هر موقع خونمون میومدی من همش دلهره امتحاناتمو داشتم و مجبور بودم بیشتر سرمو تو کتابا کنم و وقتی باهات بازی میکردم دلم اصلا نمیچسبید ....  امروز مامان وقت دندون پزشکی داره نمیدونم میای خونه ما یا بابات نگهت  میداره ؟؟ ایشالا بیای  که دلم خیلی  برات تنگ شده ....دوست دارم فاطیما جونم ...
4 تير 1393

كارهاي تو در سه ماهگي

فاطيما جوني تو آغاز سه ماهگيش خيلي خیلی شيرين شده و كاراش و حركاتش برامون خيلي دوست داشتنیه :  وقتي در حالت خوابیده هستی نصف بدنتو میاری بالا و دوست داري كه از جات بلند بشی ..كلا" ديگه خيلي دوست نداري حالت خوابيده باشي تلويزيون نگاه كردن رو خيلي حيلي دوست داري وقتي خيلي گريه ميكني و نق ميزني اينجوري ميزارمیت جلوي تي وي تو هم زود آروم ميشي و چشم ميدوزي به صفحه تي وي .شبكه پويا رو دوست داري و همينطور فوتبال ..اخيرا بازیای فوتبال جام جهاني رو هم دنبال ميكني ... فاطيما جوني مشغول ديدن شبكه پويا ....   يه مدتيه ياد گرفتي دمر ميشي ..اولش يه كم...
4 تير 1393

روروك فسقلي

اينجا دو ماه و 10 روزه هستي ...ازونجايي كه بنده آرزوهاي بسيار زيادي براي شما دارم در اين سن شما رو سوار روروك نموده كه البته با مخالفتهاي شديد ماماني ومامان الهه مواجه شدم !!!  كه اي واي الان روروك خيلي براش زوده ..كمرش درد گرفت ..مهره هاي كمرش از هم فاصله پيدا كرد و خلاصه ازين حرفا !!! ولي من بهشون قول دادم كه هيچ اتفاقي برات نمي افته و فقط چند تا عكس ازين دردونه ميگيرم ...توي همه اين عكسا دستم زيز بدنت بود كه اذيت نشي ...عاشق اين ژستاتم عزيزم ...فدات بشم همچين قيافه گرفتي كه انگار پشت پورشه نشستي !!!   ...
30 خرداد 1393

آتليه خاله در خانه !

ازونجايي كه من خيلي به هنر عكاسي علاقه دارم يه روز تصميم گرفتم توي خونه با كمترين امكانات برات يه آتليه كوچيك درست كنم و ازت چند تا عكس بگيرم ... حالا بماند كه سر گرفتن اين عكسها چه پدري از من دراومد!!! آخه نميشد اون ژستي رو كه ميخوام ازت بگيرم يا همش گريه ميكردي يا وول ميخوردي !!! منم مجبور شدم با پستونك سرگرمت كنم عزيزم ... ماماني و مامان الهه هم مگه اجازه ميدادن من به اين آسونيا لباس از تن تو دربيارم؟؟؟!!ميگفتن سرما ميخوري!!حالا فكر ميكني دماي اتاق چند بود؟؟دقيقا نميدونم ولي دماش مثل دماي سونا بود!!! توي اين عكسا هنوز دوماهه نشدي گلم : اينجا داري با چه تعجبي داري به كفشدوزكت نگاه ميكني !! &n...
30 خرداد 1393

حرفهای من با تو در آغاز 3 ماهگیت

فاطیمای عزیزم  امروز 3 ماهه شدی خاله جون ...3 ماهگیت مبارک ایشالا 300 ساله بشی .... گل قشنگ خاله 3 ماه از ورد قدمهای کوچیکت به این دنیا گذشت  و من چه عاشقانه تمام وجودت را می پرستم ... هنوز باور  نمیکنم  دختر کوچولویی که با نفسهایش نفس میکشم و با خنده هایش تمام غم ها و غصه هایم را فراموش میکنم همانی باشد که سالها انتظارش را کشیدیم ...هنوز بعد از 3 ماه به سختی باور میکنم فرشته ای که در آغوش خواهرم  با گرمای محبت مادرانه  آرامش میگیرد همان عزیزی باشد که سالها برای آمدنش چقدر چشمانمان در انتظارش تر شد ... هر بار که میخندی دنیایی از عشق و محبت کودکانه ای را به من هد...
27 خرداد 1393

اولين عروسي

اولين عروسي كه رفتي روز 93/01/27 بود .مراسم نامزدي پسرخاله من و مامانت محمدرضا با فاطمه كه انشالا خوشبخت باشن از ظهر هم مامان الهه گفت بيام خونتون تا توي رفتن به عروسي كمكت كنم .آخه ماشالا خاله جون هميشه 2 نفرو ميخواي  واسه تر و خشك كردنت   منم بعد از كارم اومدم خونتون .بعد از اذون بعد از كلي معطلي واسه لباس پوشيدن و شير خوردنت با بابات راهي مراسم شديم ... خدا رو شكر كه توي ماشين كه بوديم توي راه آروم بودي...اونجام كه همه فاميل از ديدنت ذوق كرده بودن ونوبتي بغلت ميكردن و كلي هم ازت فيلم و عكس گرفتن ... توي اين مراسم دقيقا يكماهه هستي عزيزم  از دوربين هاي بالاي سرت كه دارن ازت عكس ميگيرن تعجب كردي  ...
24 خرداد 1393