فاطیما عروسک خالهفاطیما عروسک خاله، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

فاطيما همه اميد من

خاطره روز تولد

1393/3/15 1:53
نویسنده : خاله مهديه
233 بازدید
اشتراک گذاری

توي اين پست ميخوام خاطره روزي كه قدمهاي قشنگت رو توي اين دنيا گذاشتي تعريف كنم ...

شب قبل مامان و ماماني رفتن كاراي فردا رو واسه زايمان  انجام بدن ..شب هم مامان الهه خونه ما بود .كلي همه ذوق داشتيم . كلي عكس و فيلم از ماماني الهه گرفتيم كه يادگاري بشه ...من باورم نميشد كه فردا قراره به آرزوم برسم و  بچه الهه رو توي بغلم بگيرم ...از يه طرف استرس داشتم و از طرفي هم خيلي خوشخال بودم ..خلاصه وسايلي كه لازم بود رو برات توي ساك مخصوصت گذاشتيم  .من كه مرتب قربون صدقه ت ميرفتم .

فردا صبح مامان و بابا و ماماني ساعت 7 صبح رفتن بيمارستان منم مجبور بودم سر كارم رو برم .ساعت فكر كنم هشت و خرده اي بود  كه زنگ زدم به ماماني گفت مامان الهه داره ميره توي اتاق عمل ..دل توي دلم نبود سريع از محل كارم اومدم بيرون ..خوشبختانه بيمارستاني كه توتوش دنيا اومدي نزديك محل كارمه خيلي زود رسيدم .همه خاله هام و همينطور خاله فرزانه اومده بودن پشت در اتاق عمل .ماماني گفت ماماني الهه الان رفته توي اتاق عمل ....اتفاقا اون روز خيلي شلوغ بود .خلاصه دل توي دلمون نبود  همش دعا و صلوات ميفرستاديم ..يكي كه از اتاق عمل ميومد بيرون همه ميدويديم طرفش كه خبري بگيريم .يه خانمي هم كه باهامون آشنا بود موبايل خاله فرزانه رو ازمون گرفت تا ازت عكس و فيلم بگيره ...خلاصه لحظه انتظار به سررسيد ساعت نزديك 10 صبح بود كه يه نفر از اتاق عمل  اومد و بهمون خبر داد كه تو بدنيا اومدي بعد هم موبايل رو تحويلمون داد تا فيلم و عكساتو ببينيم .حالا ما هم هشت نه نفري ريختيم سر موبايل!!! ... منم از خوشحالي همش جيغ ميزدم و قربون صدقه ت ميرفتم از طرفي هم هنوز باورم نميشد كه امروز به آرزوي ديرينه ام رسيده باشم .بعد مدتي انتظار خانم پرستاره گفت كه ني ني رو بياين تحويل بگيرين و قبلش هم دم در اتاق تو توي تخت مخصوص نوزادان بودي و البته به طور كامل پتو روي صورتت بود و داشتي گريه ميكردي .بعد دوباره هممون حمله ور شديم سمت همون اتاقه خندونک خانمه درست نذاشت ببينيمت ميگفت نميشه پتو رو از روت برداشت چون سرما ميخوري ...در واقع اون موقع من اصلا نديدمت و حسابي لجم گرفته بود غمگینخلاصه ماماني و يكي از خاله ها با خانمه رفتن بالا تا تحويلت بگيرن ..منم كلي موندم ولي وقتي ديدم حالا حالاها خبري از تو و مامان الهه نميشه رفتم سر كارم چون آخر سال هم بود كار زياد داشتم . اونجا همه همكارا و رئيسم بهم تبريك ميگفتن و من قند توي دلم آب ميشد .توي مسير هم زنگ زدم به بابات و تولدت رو تبريك گفتم اونم همش سراغ مامان رو ميگرفت كه حالش خوب هست يا نه ....خلاصه بعد از ساعت كاري دوباره اومدم بيمارستان و تمام پله هاي بيمارستان رو يكي كردم تا اومدم توي اتاقت كه دورتون هم خيلي شلوغ بود ...و اونجا بود كه صورت ماهت رو ديدم و چقدر ناباورانه توي آغوشم گرفته بودمت و از ته دل خدا رو شكر ميكردم بابت اينكه سالم و زيبا هستي ...همه ميگفتن شكل مامانت هستي و واقعا هم همينطور بود انگار مامان الهه رو كوچيك كرده بودن آرام ماماني هم كه الهي قربونش برم خيلي خوشحال بود ..خب ديگه اونم بعد از مدتها نوه دار شده بود ...بقيه خاطرمم برميگرده به قضيه شير خوردنت كه اونم خودش يه پروژه بود اينكه مامان الهه شير نداشت و گريه هاي تو و ....خلاصه شب هم كه ماماني پيشتون موند تا صبح .صبح قبل از كارم اومد يه سري بهتون بزنم ديدم هر دوتاشون ناراحتن ...واي ميدوني چي شده بود؟؟تو موقع شير خوردن شير ميفتاد توي گلوت و حالت خيلي بد ميشد و  مجبور بودن دمر نگهت دارن كه بابت اين قضيه هممون ناراحت بوديم بعد هم بردنت اتاق مخصوص و ساكشنت كردن و شيرايي كه مونده بود از مجاري تنفسيت خارج كردن ..الهي فدات بشم كه چه زجري كشيدي ...همون عصر هم مرخص شدين و اومدين خونه .اون روز از بهترين زيباترين و به ياد ماندني ترين روزاي زندگي من بود عزيز دلم 

 

اينم عكساي اولين دقايق زندگيت در اتاق عمل ....واي كه چقدر ناز و دوست داشتني هستي ....عاشق اين عكسام 

همش مشغول چنگ انداختن به صورتت بودي ...نكن خاله جون اين چه كاريه خب ؟اوخ ميشي

الهي فداي اون لباي قرمز و قشنگت بشممممممم

پسندها (1)

نظرات (1)

عشق نی نی✿
15 خرداد 93 2:43
سلام به وبم بیا و کد بالابر مجانی دریافت کن+کدموس حتماسربزن