فاطیما عروسک خالهفاطیما عروسک خاله، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

فاطيما همه اميد من

4 ماهگيت مبارك

فاطيما جوني من امروز 4 ماهه شد ...4 ماهگيت مبارك عزيزم  الان كه دارم اين پست رو ميزارم خونه ما نيستي و خيلي هم دلم برات تنگ شده ...دوست دارم هر لحظه كنارم باشي و فقط نگاهت كنم و از شيرين كاريهات لذت ببرم... عشق خاله ميخوام فعاليتهاي جديدتو برات بنويسم : تازگيا وقتي ببيني كسي خوراكي يا غذايي رو ميخوره كلي ذوق ميكني و دست و پاهاتو تكون ميدي و دلت ميخواد ازون غذا يا خوراكي بهت بديم . دو شب پيش كه خونه ما بودي مامانم بهت كمي موز و آلو و انگور و اب هندونه داد كه خيلييييي هم دوست داشتي ...مخصوصا آلو رو ..دست مامان بزرگ رو نگه داشته بودي و آلو رو ميك ميزدي...حالا بخور كي نخور  به بابا و مامانت خيلي علاقه پيدا...
27 تير 1393

امشب را قدر بدانيم ...

خداي عزيزم... امشب... همان شبي كه بهترين ماهش خواندي... همان شبي كه فرشتگانت را با بندگانت همنشين نمودي در همان شبي كه دلها بي قرار توست با تو حرفها دارم ... امشب در دلم غوغايي ست و تمام وجودم عبوديت تو را فرياد خواهند زد ...امشب ميخواهم با همه وجودم تو را بخواهم تو را صدا كنم و براي همه ملتمسان درگاهت آرزو كنم تا گوشه اي از نگاه مهربانت را سايه بان دلهايشان كني ... خدايا از تو ميخواهم امشب به چشم انتظاري چشم انتظاران پايان دهي ..آمين خداي من خودت به حق اين شبهاي عزيز به كودكان بي گناه و بي پناه فلسطين عنايتي بفرما و همه آنها را از چنگال ظلم و ستم رهايي بخش ...آمين  ...
25 تير 1393

ماه رمضان امسال و وجود قشنگ تو

فاطيماي عزيزم پارسال همين روزها بود كه متوجه شديم قدمهاي كوچيكتو توي دل مامان گذاشتي ...يادم هست دو روز قبل از ماه رمضون بود ..من سر كار بودم ...اون روز البته اگه خدا قبول كنه من روزه گرفته بودم ...محل كارم مشغول كار بودم كه مامان بهم زنگ زد ..گريه ميكرد گفت مهديه يه چيزي بگم باور نميكني؟؟ جواب آزمايش الهه  مثبته ...الهه حامله ست ...واي خدا اين به معني برآورده شدن آرزوي چندين و چند ساله من بود ...باور نميكردم فكر ميكردم دارم خواب ميبينم ..آخه توي اون مدت هفت و سال و خرده اي هزار بار ازين خوابها ديده بودم ولي هرگز فكر نميكردم كه روزي روياي من به حقيقت پيوند بخوره ..فقط دلم ميخواست از خوشحالي جيغ بزنم فرياد بزنم ولي چون همكارا و رئيس او...
23 تير 1393

شيرين عسل من

دو روز پيش كه جمعه بود قرار بود افطاري بريم پارك كه مامان الهه زنگ زد گفت ميخوايم بيايم خونتون ..مام همه خوشحال شديم و پارك رفتن رو فراموش كرديم ..وقتي اومدي باور نميكردم چه قند عسلي شده باشي ...خيليييييييي ناز و تپل و خوردني شده بودي ....چيزي كه خيلي جالبه اينه كه وقتي بعد از سه چهار روز مياي خونمون و نگاهت براي اولين بار به ماها ميفته با تعجب به همه نگاه ميكني و تا يه مدتي خنده اصلا تو كارت نيست ولي كم كم يخت آب ميشه خاله جون و كلي به همه ميخندي و باهامون بازي ميكني اينم عكساي روز جمعه كه مثل ماه شدي عزيزم : عزيز خاله حالت خوب بود ولي يهويي نفهميديم چي شد شروع كردي به نق زدن بعدشم گريه كردن اونم گريه هاي خ...
22 تير 1393

عصر يك روز جمعه ...

ديروز جمعه بود و تو خونه ما بودي ...من هم كه فارغ از هر چي امتحان بودم حسابي باهات بازي كردم و بوست كردم و خلاصه خوررردمت ..عصر هم كه رفتي حمام و بعدشم با خاله فرزانه رفتيم حياط و  اين عكسارو ازت گرفتيم خداروشكر سر حال بودي و عكساي خوبي از آب در اومد : الهي قربون شلوار خوشگلت برم ...ماماني برات اين شلوار رو دوخته .. خيلي با نمكه ...   من دارم ميرم بيرون كسي نميخواد با من بياد؟؟؟         ...
8 تير 1393

اولين گردش تو خيابون

ظهر روز 5 شنبه هفته قبل كه از سر كار اومدم خونه ديدم بلللله فاطيما جونم اومده خونمون خلاصه كلي ذوق كردم و تا عصر هر چي بيدار بودي باهات بازي كردم عصر هم با مامان بزرگ و ماماني و دايي محمد با هم رفتيم بيرون خريد ... تو با تعجب بيرون رو نگاه ميكردي و با اينكه تازه از خواب بيدار شده بودي ولي توي راه با تكونهاي كالسكه دوباره خوابت برد ..بعد هم بستني قيفي خريديم و من دور از چشم همه كمي بهت بستني دادم البته خب يه كمي از كمي بيشتر بعد كه مامان الهه فهميد كلي دعوام كرد و شروع كرد به نصيحت كردن كه آخه مگه آدم به بچه سه ماهه بستني ميده؟؟؟ ..منم تا نيمه شب عذاب وجدان داشتم   ..خلاصه خاله جون منو ببخش ..آخه خودت خيلي دوست داشتي ...دستمو نگ...
8 تير 1393

ديروز سال 1360 ....امروز سال 1393

واقعا زمان چقدر زود ميگذره ..همه مادرا روزي نوزاد بودن و همه دنيا و عشق مادراشون ...كم كم همون نوزادا بزرگ ميشن مادر ميشن و بچه هاشون ميشن همه دنيا و عشقشون ... ببين چرخش روزگارو ... از وقتي لباس بچگياي مامان الهه رو توي خونمون ديدم به فكرم رسيد كه يه عكس ازت بگيرم با همون ژست و با همون نگاه ...صبر كردم تا تو هم به سه ماهگي برسي و بشي هم سن مامانت توي اين عكس، كه بتونم اين عكس رو ازت بگيرم .... توي چند تا عكسي كه ازت گرفتم اين يكي از نظر شباهت از همه نزديكتر به عكس مامان بود .دست مامان گلم درد نكنه كه اين لباس رو بعد از گذشت 33 سال هنوز بادگاري نگه داشته ...     سال 1360 مامان فاطيما در سن 3 ماهگي  ...
4 تير 1393

آخرین امتحان

خب خاله جون  امروز من آخرین امتحانم رو توی ترم 6 دادم ...دیگه فعلا یه مدتی راحتم ..البته تصمیم دارم ترم تابستونی بگیرم تا زودتر واحدام پاس بشن ... عزیز دلم دیگه هر موقع اومدی خونمون با خیال راحت میام کنارت باهات بازی میکنم ...آخه این چند ماهه به خاطر این امتحانات هر موقع خونمون میومدی من همش دلهره امتحاناتمو داشتم و مجبور بودم بیشتر سرمو تو کتابا کنم و وقتی باهات بازی میکردم دلم اصلا نمیچسبید ....  امروز مامان وقت دندون پزشکی داره نمیدونم میای خونه ما یا بابات نگهت  میداره ؟؟ ایشالا بیای  که دلم خیلی  برات تنگ شده ....دوست دارم فاطیما جونم ...
4 تير 1393